دلواپسی

دلواپسی من از نیامدنت نیست

می ترسم در پس این دل دل زدن ها

بیایی

و من دلخواه تو نباشم

فراموش شده

روزی با خود فکر می کردم

اگر او را با غریبه ای ببینم

شهر را به آتش می کشم

اما امروز حاضر نیستم

حتی چوب کبریتی روشن کنم

تا ببینم  کجاست...

دروغ

من می بافم

             او نیز می بافد

من برای او کلاه

                  تا سرش را گرم کند

او برای من دروغ تا دلم را گرم کند

ما سهم هم نیستیم

تو گریه های مرا پس بده

من خنده های تو را...

          انگار نه خانی آمده

            نه خانی رفته

لیلی هیچ وقت سهم خسرو نبود